نزدیک پانزده سال بود که برتای پیر، هر روزش را به نشستن جلو در خانهاش میگذراند. اهالی ویسکوز میدانستند سالخوردهها معمولا” همین کار را میکنند: رؤیای گذشته و جوانی را میبینند، به جهانی میاندیشند که دیگر در آن سهمی ندارند، موضوعی برای گفتوگو با همسایگان میجویند. اما برتا دلیلی برای آنجا نشستن داشت و آن روز صبح، هنگامی که خارجی را دید که از سرلایی پرشیب بالا آمد و آهسته به طرف تنها هتلِ دهکده رفت، انتظارش به پایان رسید. آن گونه نبود که بارها تصور کرده بود، لباسش از استفاده بسیار فرسوده بود، موهایی بلندتر از معمول داشت، و ریشاش را نتراشیده بود.
زیبای خفته در انتظار روح گمشده
6 تیر 1398
برای من بهترین و بزرگترین روز زندگیم
روزی که من روحم و در آغوش گرفتم
روزی که با روح قشنگم زندگی کردم
تو برای من همون حسی
حسی که همیشه داشتم شاید حتی عمیق تر
اینجا مینویسم که ماندگار بشه البته تو قلبم همیشه ماندگاره
ولی ثبت بشه که بدونم چه روزی بود بودنت کنارم
و از خدا ممنونم که باز یه فرصتی بهم داد تا من حس عشق رو زیر
نور ماه کنار تو و آسمون
تجربه کنم
همیشه به نیروی عشقمون امیدوارم میدونم هر جا باشیم
انقدر قوی هست که برگردیم کنار هم
درباره این سایت