نزدیک پانزده سال بود که برتای پیر، هر روزش را به نشستن جلو در خانهاش میگذراند. اهالی ویسکوز میدانستند سالخوردهها معمولا” همین کار را میکنند: رؤیای گذشته و جوانی را میبینند، به جهانی میاندیشند که دیگر در آن سهمی ندارند، موضوعی برای گفتوگو با همسایگان میجویند. اما برتا دلیلی برای آنجا نشستن داشت و آن روز صبح، هنگامی که خارجی را دید که از سرلایی پرشیب بالا آمد و آهسته به طرف تنها هتلِ دهکده رفت، انتظارش به پایان رسید. آن گونه نبود که بارها تصور کرده بود، لباسش از استفاده بسیار فرسوده بود، موهایی بلندتر از معمول داشت، و ریشاش را نتراشیده بود.
زیبای خفته در انتظار روح گمشده
نشستن ,برتای ,بود، ,انتظارش ,رفت، ,رسید ,رفت، انتظارش ,انتظارش به ,دهکده رفت، ,هتلِ دهکده ,طرف تنها
درباره این سایت